حيات سياسى امام رضا(علیه السلام): قسمت دوم و پایانی
حيات سياسى امام رضا(علیه السلام): قسمت دوم و پایانی
چرا امام رضا عليه السلام، ولايتعهدى مأمون را پذيرفت؟
1 ـ دلايل پذيرش ولايتعهدى
2 ـ ترسيم اوضاع فرهنگى و اجتماعى جامعه آن روز
3 ـ موضعگيرىهاى امام در برابر پذيرش ولايتعهدى
پس از آنكه امام پيشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى مأمون، پشتسر نهاد، خود را در برابر صحنه بازى ديگرى يافت و آن اينكه مأمون به رغم امتناع امام از خلافت از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويش را به وى پيشنهاد كرد. در اينجا نيز امام مىدانست كه منظور مأمون، تأمين هدفهاى شخصى است، لذا اين بار نيز امتناع ورزيد، ولى اصرار و تهديدهاى مأمون چندان اوج گرفت كه امام بناچار با پيشنهاد او موافقت كرد.
دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى
افزون بر اين، بر امام لازم بود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها برهاند . زيرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشيدنشان نياز بسيار داشت. اينان بايد باقى مىماندند تا براى مردم چراغ راه و راهبر و مقتدا در حل مشكلات و هجوم شبههها باشند .
آرى، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكرى و فرهنگى بيگانهاى بر همه جا چيره شده بود كه در قالب بحثهاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خدا شناسى، با خود كفر و الحاد به ارمغان مىآورد.
حال اگر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مىسپرد، اين فداكارى كوچكترين تأثيرى در مسير تلاش براى نيل به اين هدف مهم در بر نمىداشت.
علاوه بر اين، پذيرش مقام وليعهدى از سوى امام(ع) يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان را نشان مىداد، داير بر اين مطلب كه علويان در حكومت سهم شايستهاى داشتند.
ديگر از دلايل قبول وليعهدى از سوى امام آن بود كه مردم اهلبيت را در صحنه سياست حاضر بيابند و آنان را به دست فراموشى نسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان همانگونه كه شايع شده بود، فقط علما و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمىآيند. شايد امام خود نيز به اين نكته اشاره مىكرد هنگامى كه «ابن عرفه» از وى پرسيد:
«اى فرزند رسول خدا، به چه انگيزهاى وارد ماجراى وليعهدى شدى؟»
امام پاسخ داد: «به همان انگيزهاى كه جدم على(ع)، را وادار به ورود در شورا نمود.» (2)
گذشته از همه اينها، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مىداد، هرگونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت.
.آيا خود امام رغبتى به اين كار داشت؟
تازه اگر هم فرض مىشد كه مأمون هيچ نيت شومى در دل نداشت، با توجه به سن امام اميد زيستن تا پس از مرگ مأمون بسيار ضعيف مىنمود. پس اين دلايل هيچكدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى از سوى امام كافى نبود.
برنامه پيشگيرى امام
كوچكترين مراجعه به تاريخ بر ما روشن مىكند كه فرمانروايان آن ايام ـ چه عباسى و چه اموى ـ تا چه حد در زندگى، رفتار و اقداماتشان با مبانى دين اسلام تعارض و ستيز داشتند، همان اسلامى كه به نامش بر مردم حكم مىراندند. مردم نيز به موجب «مردم بر دين ملوك خويشند» تحت تأثير قرار گرفته، اسلام را تقريبا همانگونه كه مىفهميدند كه اجرايش را در متن زندگى خود مشاهده مىكردند. پيامد اين اوضاع، انحراف روز افزون و گسترده از خط صحيح اسلام بود، كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.
گروهى خود فروخته كه فرمانروايان آنچنانى، «علما»يشان مىخواندند، براى مساعدت ايشان مفاهيم و تعاليم اسلامى را به بازى مىگرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخواه حكمرانان استخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمتگذارى به نعمت و ثروتى برسند.
اين مزدوران حتى عقيده جبر را جزو عقايد اسلامى قرار دادند، عقيده فاسدى كه بىمايگى آن بر همگان روشن است. اين عقيده براى آن رواج داده شد كه حكمرانان بتوانند آسانتر به استثمار مردم بپردازند و هر كارى كه مىكنند قضا و قدر الهى معرفى شود تا كسى به خود جرأت انكار آن را ندهد. در زمان امام (ع) از رواج اين عقيده فاسد يك قرن و نيم مىگذشت، يعنى از آغاز خلافت معاويه تا زمان مأمون.
همين عالمان خود فروخته بودند كه قيام بر ضد سلاطين جور را از گناهان بزرگ مىشمردند و با همين دستاويز، برخى از علماى بزرگ اسلامى را بىآبرو ساخته بودند، آنان تحريم قيام و انقلاب را از عقايد دينى مىشمردند. (3)
برنامه امام رضا(ع)
موضع گيرىهايى كه مأمون انتظار نداشت
نخستين موضعگيرى
اتخاذ چنين موضع سرسختانهاى براى آن بود كه مأمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وى قرار نمىگيرد و بخوبى به توطئهها و هدفهاى پنهانيش آگاهى دارد... تازه با اين شيوه امام توانسته بود شك مردم را نيز پيرامون آن رويداد برانگيزد.
موضعگيرى دوم
موضع گيرى سوم
در آن روز حدوط بيست هزار نفر اين حديث را به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم بودن تعداد با سوادان در آن ايام بسيار اعجابانگيز مىنمايد.
جالب آنكه مىبينيم امام در آن شرايط هرگز مسايل فرعى دين و زندگى مردم را عنوان نكرد، نه از نماز و روزه و از اين قبيل مطالب چيزى را گفتنى ديد و نه مردم را به زهد در دنيا و آخرت انديشى تشويق كرد، امام حتى از آن موقعيت شگرف براى تبليغ به نفع شخص خويش نيز سود نجست و با آنكه به يك سفر سياسى به مرو مىرفت، هرگز مسايل سياسى يا شخصى خويش را با مردم در ميان ننهاد. به جاى همه اينها، امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مسأله اى معطوف نمود كه مهمترين مسأله زندگى حال و آيندهشان به شمار مىرفت.
آرى، امام در آن شرايط حساس فقط بحث «توحيد» را پيش كشيد، چه توحيد پايه هر زندگى با فضيلتى است كه ملتها به كمك آن از هر نگونبختى و رنجى، رهايى مىيابند. اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند، همه چيز را از كف باخته است.
رابطه مسأله ولايت با توحيد
در اينجا امام يك مسأله بنيادى ديگرى را عنوان كرد، يعنى مسأله «ولايت» كه همبستگى شديدى با توحيد دارد.
آرى، اگر ملتى خواهان زندگى با فضيلتى است پيش از آنكه مسأله رهبرى حكيمانه و دادگرانه برايش حل نشده باشد، هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نگروند، جهان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوتها خواهد بود كه براى خويشتن حق قانونگزارى ـ كه مختص خداستـ قايل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى، نكبت، شقاوت، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد.
اگر براستى رابطه ولايت با توحيد را درك كنيم، در خواهيم يافت كه گفته امام «و آن شرط، من هستم» با يك مسأله شخصى، آن هم به نفع خود او، سرو و كار نداشت، بلكه مىخواست با اين بيان يك موضوع اساسى و كلى را خاطر نشان كند، لذا پيش از خواندن حديث مزبور، سلسله آن را هم ذكر مىكند و به ما مىفهماند كه اين حديث، كلام خداست كه از زبان پدرش و جدش و ديگر اجدادش تا رسول خدا شنيده شده است. چنين شيوهاى در نقل حديث، از امامان ما بسيار كم سابقه است، مگر در موارد بسيار نادرى مانند اينجا كه امام مىخواست مسأله «رهبرى» امت» را به مبدأ اعلى و خدا پيوسته سازد.
رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى مأمون
امام در ايستگاه نيشابور از فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرفى كرد.
بنابراين، بزرگترين هدف مأمون را با آگاهى بخشيدن به تودهها در هم كوبيد، چه او مىخواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه آرى، حكومت او و بنى عباس يك حكومت قانونى است.
نكتهاى بس مهم
اين خود حاكى از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيت ادعايشان بود. از باب مثال، امام موسى(ع) را مىبينيم كه با جبار ستمگرى چون هارون الرشيد برخورد پيدا مىكند، ولى بارها و در فرصتهاى گوناگون حق خويش را براى رهبرى به رخش مىكشد (4) . رشيد خود نيز در برخى جاها به اين حقانيت، چنانكه كتب تاريخى نوشتهاند، اذعان كرده است.
روزى رشيد از او پرسيد:
«آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مىفشارند؟»
امام پاسخ داد:
«من امام دلها هستم ولى تو امام بدنها» (5) .
موضعگيرى چهارم
امام با اين گونه موضعگيرى زمينه را طورى چيد كه مأمون را روياروى حقيقت قرار دهد. امام فرمود: «مىخواهم كارى كنم كه مردم نگويند على بن موسى به دنيا چسبيده، بلكه اين دنياست كه از پى او روان شده». با اين شگرد به مأمون فهماند كه نيرنگش چندان موفقيتآميز نبوده و در آينده نيز بايد دست از توطئه و نقشهريزى بردارد.
موضعگيرى پنجم
افزون بر اين، مردم را گاه گاه از اين موضوع نيز آگاهى مىداد كه مأمون به زودى دست به نيرنگ زده، پيمان خود را خواهد شكست. امام به صراحت مىگفت كه به دست كسى جز مأمون كشته نخواهد شد و كسى جز مأمون او را مسموم نخواهد كرد. اين موضوع را حتى پيش روى مأمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمىكرد، بلكه رفتارش در طول مدت وليعهدى همه از عدم رضايت وى و مجبور بودنش حكايت مىكرد.
موضعگيرى ششم
نخست در شيوه اخذ بيعت مىبينيم كه امام جهل مأمون را نسبت به شيوه رسول خدا كه مدعى جانشينيش بود، بر ملا ساخت. مردم براى بيعت با امام آمده بودند كه امام دست خود را به گونهاى نگاه داشت كه پشت دست در برابر صورتش و روى دست رو به مردم قرار مىگرفت. مأمون به وى گفت چرا دستت را براى بيعت پيش نمىآورى. امام فرمود: تو نمىدانى كه رسول خدا به همين شيوه از مردم بيعت مىگرفت؟ (6)
ديگر از نكات شايان توجه آنكه در مجلس بيعت، امام به جاى ايراد سخنرانى طولانى، عبارات كوتاه زير را بر زبان جارى ساخت:
«ما بخاطر رسول خدا بر شما حقى داريم و شما نيز بخاطر او بر ما حقى داريد، يعنى هرگاه شما حق ما را پاييديد، بر ما نيز واجب مىشود كه حق شما را منظور بداريم».
اين جملات ميان اهل تاريخ و سيره نويسان معروف است و غير از آن نيز چيزى از امام در آن مجلس نقل نكردهاند.
امام حتى از اينكه كوچكترين سپاسگزارى از مأمون كند خوددارى كرد و اين خود موضع سرسختانه و قاطعى بود كه مىخواست ماهيت بيعت را در ذهن مردم خوب جاى دهد و در ضمن موقعيت خويش را نسبت به زمامدارى در همان مجلس حساس بفهماند.
اعتراف مأمون به اولويت خاندان على(ع)
مأمون وامام رضا عليه السلام باهم گردش مىكردند. مأمون رو به او كرده گفت:
ـ اى ابو الحسن! من پيش خود انديشهاى دارم كه سرانجام به درست بودن آن پىبردهام. آن اينكه ما و شما در خويشاوندى با پيامبر يكسان هستيم و بنابراين، اختلاف شيعيان ما همه ناشى از تعصب و سبكانديشى است.
امام فرمود:
ـ اين سخن تو پاسخى دارد كه اگر بخواهى مىگويم و گرنه سكوت بر مىگزينم.
مأمون اصرار كرد كه نه، حتما نظر خود را بگوييم كه تو در اين باره چگونه مىانديشى؟
امام از او پرسيد:
بگو ببينيم اگر هم اكنون خداوند پيامبرش محمد(ص) را بر ما ظاهر گرداند و او به خواستگارى دختر تو بيايد، آيا موافقت مىكنى؟
مأمون پاسخ داد:
ـ سبحان الله چرا موافقت نكنم مگر كسى از رسول خدا روى بر مىگرداند!
آنگاه بيدرنگ امام افزود:
ـ بسيار خوب، حالا بگو ببينم آيا رسول خدا مىتواند از دختر من هم خواستگارى كند؟
مأمون در دريايى از سكوت فرو رفت و سپس بىاختيار چنين اعتراف كرد:
ـ آرى به خدا سوگند كه شما در خويشاوندى به مراتب به او نزديكتريد تا ما (7) .
موضعگيرى هفتم (مفاد دستخط امام بر سند وليعهدى)
در آن نوشته مبىبينيم كه در هر سطرى و بلكه در هر كلمهاى كه امام با خط خود نوشته، معنايى عميق نهفته و به وضوح بيانگر برنامهاش براى مواجه شدن با توطئههاى مأمون مىباشد .
امام با توجه به اين نكته كه سند وليعهدى در سراسر قلمرو اسلامى منتشر مىشود، آن را وسيله ابلاغ حقايقى مهم به امت اسلامى قرار داد. از مقاصد و اهداف باطنى مأمون پرده برداشت و بر حقوق علويان پافشرد و توطئهاى را كه براى نابودى آنان انجام مىشد،آشكار كرد.
امام در اين سند، نوشته خود را با جملههايى آغاز مىكند كه معمولا تناسبى با موارد مشابه نداشت: «ستايش براى خداوندى است كه هرچه بخواهد همان كند. هرگز چيزى برفرمانش نتوان افزود و از تنفيذ مقدراتش نتوان سرباز زد...»
آنگاه بجاى آنكه خداى را در برابر اين مقامى كه مأمون به او بخشيده سپاس بگويد، با كلماتى ظاهرا بى تناسب با آن مقام، پروردگار را چنين توصيف مىكند:
«او از خيانت چشمها و از آنچه در سينهها پنهان است آگاهى دارد.»
امام عليه السلام با انتخاب اين جملات مىخواست ذهن مردم را به خيانتها و نقشه هاى پنهانى توجه دهد.
امام دستخط خود را چنين دامه مىدهد:
«و درود خدا بر پيامبرش محمد، خاتم پيامبران، و بر خاندان پاك و مطهرش باد...»
در آن روزها هرگز عادت بر اين بنود كه در اسناد رسمى از پى درود بر پيغمبر، كلمهة «خاندان پاك و مطهرش» را نيز بيفزايند، اما امام مىخواست با آوردن اين كلمات به پاكى اصل و دودمان خويش اشاره كند و به مردم بفهماند كه اوست كه به چنين خاندان مقدس و ارجمندى تعلق دارد، نه مأمون.
بعد مىنويسد:
«... امير المؤمنين حقوقى از ما مىشناخت كه ديگران بدان آگاه نبودند».
خوب، اين چه حق يا حقوقى بود كه مردم حتى عباسيان بجز مأمون آن را درباره امام نمىشناختند؟
آيا مگر ممكن بود كه امت اسلامى منكر آن باشند كه وى فرزند دختر پيغمبر(ص) بود؟!
بنابراين، آيا گفته امام اعلانى به همه امت اسلامى نبود كه مأمون چيزى را در اختيارش قرار داده كه حق خود او بوده؟! حقى كه پس از غصب، دوباره به دست اهلش بر مىگشت.
آرى، حقى كه مردم آن را نمىشناختند «حق اطاعت» بود. البته امام عليه السلام در برابر هيچ كس، حتى مأمون و دولتمردانش، در اظهار اين حقيقت تقيه نمىكرد كه خلافت پيامبر(ص) به على(ع) و اولاد پاكش مىرسيد و برهمه مردم واجب است كه از آنان اطاعت كنند.
ديگر از عبارات امام رضا(ع) كه در سند وليعهدى نوشته، اينست: «و او (يعنى مأمون) وليعهدى خود و فرمانروايى اين قلمرو بزرگ را به من واگذار كرد، البته اگر پس از وى زنده باشم ...»
امام با جمله البته اگر پس از وى زنده باشم» بدون شك اشاره به تفاوت فاحش سنى خود با مأمون مىكرد و در ضمن مىخواست توجه مردم را به غير طبيعى بودن آن ماجرا و بى ميلى خودش جلب كند.
امام نوشته خود را چنين ادامه مىدهد:
«هر كس گرهاى را كه خدا، بستنش را امر كرده بگشايد و ريسمانى كه همو تحكيمش را پسنديده، قطع كند به حريم خداوند تجاوز كرده، چه او با اين عمل امام را تحقير نموده و حرمت اسلام را دريده است...»
امام با اين جملات اشاره بحق خود مىكند كه مأمون و پدرانش غصب كرده بودند. پس منظور وى از گروه و ريسمانى كه نبايد هرگز گسسته شود، خلافت و رهبرى است كه نبايد پيوندش را از خاندانى كه خدا مأمور اين مهم كرده گسست. سپس امام چنين ادامه مىدهد:
«... در گذشته كسى اين چنين كرد ولى براى جلوگيرى از پراكندگى در دين و جدايى مسلمين اعتراضى به تصميمها نشد و امور تحميلى به عنوان راه گريز، تحمل گرديد... (8) »
در اينجا مىبينيم كه گويا امام به مأمون كنايه مىزند و به او مىفهماند كه بايد به اطاعت وى در آيد و بر تمرد و توطئه عليه وى و علويان و شيعان اصرار نورزد. امام با اشاره به گذشته، دور نماى زندگى على(ع) و خلفاى معاصرش را ارائه مىدهد كه چگونه او را به ناحق از صحنه سياست راندند و او نيز براى جلوگيرى از تشتت مسلمانان، بر تصميمهايشان گردن مىنهاد و تحميلهايشان را نيز تحمل مىنمود.
سپس چنين مىافزايد:
«... خدا را بر خويشتن گواه مىگيرم كه اگر رهبرى مسلمانان را به دستم دهد با همه به ويژه با بنى عباس به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبرش عمل كنم، هرگز خونى را به ناحق نريزم و نه ناموس وثروتى را از چنگ دارندهاش به در آورم، مگر در آنجا كه حدود الهى مرا دستور داده است...»
اينها همه جنبه گوشه زدن به جنايات بنىعباس را دارد كه چه نابسامانيهايى در زندگى علويان پديد آوردند و چه جانها و خانوادهايى كه به دست ايشان تار و مار گرديد.
امام تعهد مىكند كه به مقتضاى اطاعت از خدا و سنت پيامبر(ص) با همه و به ويژه با عباسيان رفتار كند و اين درست همان خطى است كه على(ع) نيز خود را بدان ملزم كرده بود.
پيروى از خط و برنامه على(ع) براى مأمون و عباسيان نيز قابل تحمل نبود و آن را به زيان خود مىديدند.
امام(ع) همچنين اين جمله را مىافزايد: «... اگر چيزى از پيش خود آوردم، يا در حكم خدا تغيير و دگرگونى در انداختم، شايسته اين مقام نبوده خود را مستحق كيفر نمودهام و من به خدا پناه مىبرم از خشم او...»
ايراد اين جمله براى مبارزه با عقيده رايج در ميان مردم بود كه علماى ناهنجار چنين به ايشان فهمانده بودند كه خليفه يا هر حكمرانى، مصون از هرگونه كيفر و بازخواستى است، چه او در مقامى برتر از قانون قرار گرفته و دست به هر جرم و انحرافى بيالايد كسى نبايد بر او خرده بگيرد تا چه رسد به قيام بر ضد او.
امام عليه السلام با توجه به شيوه مأمون و ساير خلفاى عباسى مىخواهد اين معنا را به همگان تفيهم كند كه فرمانروا بايد پاسدار نظام و قانون باشد نه آنكه ما فوق آن قرار بگيرد. از اين رو هرگز نبايد از كيفر و بازخواست مصون بماند.
آنگاه براى اعلام عدم رضايت خويش از قبول وليعهدى و نافرجام بودن آن به صراحت چنين بيان مىدارد: «جفر و جامعه (9) خلاف آن را حكايت مىكنند...» يعنى بر خلاف ظاهر امر كه حاكى از دستيابى من به حق امامت و خلافت مىباشد، من هرگز آن را دريافت نخواهم كرد.
افزون بر اين، امام با ذكر اين حقيقت مىخواهد همگان را به ركن دوم از اركان امامت توجه دهد، كه عبارت است از آگاهى به امور غيبى و علوم ذاتى كه خداوند تنها ايشان را بدين جهت بر ديگران امتياز بخشيده است.
امام عليه السلام پس از اعلام كراهت و اجبار خويش در قبول وليعهدى با صراحت كامل مىنويسد : «... ولى من دستور امير المؤمنين (يعنى مأمون) (10) را پذيرفتم و خشنوديش را بدينوسيله جلب كردم...» معناى اين عبارت آن است كه اگر امام وليعهدى را نمىپذيرفت به خشم مأمون گرفتار مىآمد و همه نيز معناى خشم خلفاى جور را بخوبى مىدانستند كه براى ارتكاب جنايت و تجاوز، به هيچ دليلى نيازمند نبودند. و بالاخره امام(ع) در پايان دستخط خويش در پشت سند وليعهدى، تنها خداى را برخويشتن شاهد مىگيرد و هرگز مأمون يا افراد ديگر حاضر در آن مجلس را به عنوان شهود بر نمىگزيند، چون مىدانست كه در دلهايشان نسبت به وى چه مىگذشت. اهميت اين نكته آنجا روشن مىشود كه مىبينيم مأمون با خط خويش سند مزبور را مىنويسد آن هم با متنى بسيار طولانى و بعد به امام مىگويد : «موافقت خود را با خط خويش بنويس و خدا و حاضرين را نيز شاهد بر خويشتن قرار بده».
موضعگيرى هشتم
«امام هرگز كسى را بر مقامى نگمارد، و نه كسى را عزل و نه رسم و سنتى را نقض كند و نه چيزى از وضع خود را دگرگون سازد، و از دور مشاور در امر حكومت باشد. (11)
مأمون نيز به تمام اين شروط پاسخ مثبت داد، بنابراين مىبينيم كه امام بر پارهاى از هدفهاى مأمون خط بطلان مىكشد، زيرا اتخاذ چنين موضع منفى دليل گويايى بود بر امور زير :
الف: متهم ساختن مأمون به برانگيختن شبههها وابهامهاى بسيارى در ذهن مردم.
ب: اعتراف نكردن به قانونى بودن سيستم حكومتى وى.
ج: سيستم موجود هرگز نظر امام را بعنوان يك نظام حكومتى تأمين نمىكرد.
د: مأمون بر خلاف نقشههايى كه در سر پرورانده بود، ديگر با قبول اين شروط نمىتوانست كارهايى را به دست امام انجام دهد.
ه: امام هرگز حاضر نبود تصميمهاى قدرت حاكمه را عملى سازد.
و: نهايت پارسايى و زهد امام كه آن را با جعل اين شروط به همگان اثبات كرد. آنانكه امام را بخاطر پذيرفتن وليعهدى به دنيا دوستى متهم مىكردند با توجه به اين شروط متقاعد گرديدند كه بالاتر از اين حد، درجهاى براى زهد قابل تصور نيست. امام با اينكار، نه تنها پيشنهاد خلافت و وليعهدى را رد كرد، بلكه پس از اجبار به پذيرفتن وليعهدى، با قبولاندن اين شروط به مأمون خود را عملا از صحنه سياست به دور نگاه داشت. (12)
موضعگيرى نهم
مأمون از وى درخواست نمود كه با مردم نماز عيد بگذارد تا با ايراد سخنرانى وى آرامشى به قلبشان فرو آيد و با پىبردن به فضايل امام اطمينان عميقى نسبت به حكومت بيابند.
امام عليه السلام به مجرد دريافت اين پيام، شخصى را نزد مأمون روانه ساخت تا به او بگويد مگر يكى از شروط ما اين نبود كه من دخالتى در امر حكومت نداشته باشم، بنابر اين مرا از نماز معاف بدار. مأمون پاسخ داد كه من مىخواهم امر وليعهدى در دل مردم و لشكريان، رسوخ يابد تا احساس اطمينان كرده، بدانند خدا چگونه ترا بدان برترى بخشيده.
امام رضا(ع) دوباره از مأمون خواست تا او را از آن نماز معاف بدارد وقتى اصرار مأمون را ديد، شرط كرد كه من به نماز آن چنان خواهم رفت كه رسول خدا(ص) و امير المؤمنين على (ع) با مردم به نماز مىرفتند.
مأمون پاسخ داد: هرگونه مىخواهى برو!
از سوى ديگر، مأمون به فرماندهان و همه مردم دستور داد كه قبل از طلوع آفتاب بر در منزل امام اجتماع كنند. از اين رو، تمام كوچهها و خيابانها مملو از جمعيت شد. از خرد و كلان، از كودك و پير، از زن و مرد، با اشتياق گرد آمدند و همه فرماندهان نيز سوار بر مركبهاى خويش در اطراف خانه امام به انتظار طلوع آفتاب ايستادند.
همين كه آفتاب سر زد، امام عليه السلام از جا بر خاست، خود را شستشو داد و عمامهاى سفيد بر سر نهاد. آنگاه با معطر ساختن خويش با گامهايى استوار به راه افتاد. امام از كاركنان منزل خويش نيز خواسته بود كه همه همين گونه به راه بيفتند.
همه در حالى كه امام را حلقه وار در بر گرفته بودند، از منزل خارخ شدند. امام سر به آسمان برداشت و با صدايى چنان نافذ چهار بار تكبير گفت كه گويى هوا و ديوارها تكبيرش را پاسخ مىگفتند. فرماندهان ارتش ومردم بر در منزل منتظر ايستاده و خود را به بهترين وجهى آراسته بودند. امام با اطرافيانش پابرهنه از منزل خارج شد، لحظهاى بر در منزل توقف كرد و اين كلمات را بر زبان جارى ساخت: «الله اكبر، الله اكبر على ما هدانا، الله اكبر على ما رزقنا من بهيمة الانعام، و الحمد لله على ما ابلانا».
امام عليه السلام اين جملات را با صداى بلند مىخواند و مردم نيز همصدا با او تكبير مىگفتند. شهر مرو يكپارچه غوغا شده بود و مردم تحت تأثير آن شرايط به گريه افتاده، شهر را زير پاى خود به لرزه انداخته بودند.
چون فرماندهان ارتش و نظاميان با آن صحنه مواجه شدند، همه بى اختيار از مركبها به زير آمده، كفشهاى خويش را هم از پايشان در آوردند.
امام به سوى نماز حركت كرد ولى هر ده قدمى كه به پيش مىرفت، مىايستاد و چهار بار تكبير مىگفت. گويى كه در و ديوار شهر و آسمان، همه پاسخش مىگفتند.
گزارش اين صحنههاى مهيج به گوش مأمون رسيد، وزيرش «فضل بن سهل» به او پند داد كه اگر امام به همين شيوه راه خود را تا جايگاه نماز ادامه دهد مردم چنان شيفتهاش خواهند شد كه ديگر ما تأمين جانى نخواهيم داشت، بنابراين بهتر است او را از نيمه راه برگردانيم .
مأمون نيز همين گونه با امام رفتار كرد، يعنى او را از رسيدن به جايگاه نماز بازداشت و پيشنماز هميشگى را مأمور گزاردن نماز عيد نمود.
در آن روز وضع مردم بسيار آشفته شد و صفوفشان در نماز، ديگر به نظم نپيوست.
موضعگيرى دهم
اين سخنان را از زبان ابراهيم بن عباس، منشى عباسيان بشنويد:
«هرگز كسى را با سخنش نيازرد، هرگز كلام كسى را نيمه كاره قطع نكرد و هيچگاه در برآوردن نياز كسى به حد توانش كوتاهى نكرد. در برابر كسى كه پيشش مىنشست هرگز پاهايش را دراز نمىكرد و از روى ادب حتى تكيه هم نمىداد. كسى از كاركنان و خدمتگزارانش هرگز از او ناسزا نمىشنيد ونه هرگز بوى زنندهاى از بدن وى استشمام مىشد. در خنديدن قهقه سر نمىداد و بر سر سفرهاش خدمتگزاران و حتى دربانان مىنشستند...»
بىشك اينگونه صفات در محبوبيت امام عليه السلام نقش بزرگى ايفا مىكرد، به طورى كه او را در نظر خاص و عام بعنوان شخصيتى پسنديدهتر از هركس ديگر جلوه مىداد.
امام عليه السلام مقام حكمرانى را هرگز بعنوان يك مزيت تلقى نمىكرد، بلكه آن را مسؤوليتى بزرگ مىدانست.
مواضعى را كه ذكر كرديم، براى روشن شدن برنامهاى كه امام رضا(ع) براى خنثى كردن نقشهها و توطئههاى مأمون، در پيش گرفته بود، كافى است. از آن پس مأمون ديگر قادر نبود نقشى را كه مىخواست از اوضاع جارى درذهن مردم، متصور سازد. برنامه امام براى شكست و ناكامى مأمون چنان كارى و موفق بود كه عاقبت مأمون به قصد نابودى امام برخاست، تا مگر به اين وسيله خود را از چنگال ناملايماتى كه پيوسته برايش پيش مىآمد، برهاند.
پي نوشت :
1)اين مقاله، از قسمتهايى از كتاب گرانقدر «زندگانى سياسى هشتمين امام» اخذ شده است.
2)مراجعه شود: مناقب آل ابىطالب، ج 4، ص 364 ـ معادن الحكمة، ص 192 و عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 140 و بحار، ج 49، ص 140 و .141
3)احمد بن حنبل در رساله «السنة» به اين موضوع تصريح كرده كه اين البته از عقايد اهل حديث و سنت است. ابو يعلى در طبقات الحنابلة، ج 1، ص 26 آن را نقل كرده و اشعرى نيز در مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 232 و در الابانة، ص 9 بدان اشاره كرده است.
4)مراجعه شود به: الصواعق المحرقة، ينابيع المودة، وفيات الاعيان، بحار، قاموس الرجال و ديگر منابع.
5)الاتحاف بحب الاشراف، ص 55، الصواعق المحرقة، ص .122
6)المناقب، ج 4، ص 369 و 364، و بحار، ج 49، ص 144 و علل الشرايع، مقاتل الطالبين، نور الابصار، نزهة الجليس و عيون اخبار الرضا.
7)كنز الفوائد، كراجكى، ص 166 و الفصول المختارة من العيون و المحاسن، ص 15 و 16، بحار، ج 49، ص 188 و مسند الامام الرضا، ج 1، ص .100
8)بسيار محتمل است كه امام به جمله عمر (بيعت با ابوبكر گريز گاهى بود( اشاره كرده ولى آن را چنان تعميم داده كه شامل بيعتهاى ديگر نيز بشود، چه بيعت با خود عمر و عثمان و معاويه و ديگران نيز همه راه گريزى بودند...
9)جفر و جامعه دو جلد از كتابهايى است كه رسول خدا(ص) بر اميرالمؤمنين على عليه السلام املا فرموده و او نيز آنها را به خط خود نوشته است.
10)اينكه امام رضا(ع) مأمون را «اميرالمؤمنين» مىخواند به نظر ما چندان مسألهاى را بر نمىانگيزد، زيرا مأمون عملا مقام فرمانروايى بر مسلمانان را قبضه كرده بود و به اعتبار همين مقام ظاهرى او، مىشد كه واژه اميرالمؤمنين را بر وى اطلاق كرد. ولى آيا مجرد اميرمؤمنان بودن دليل بر فضيلت كسى مىتواند باشد؟ يا آنكه بر عكس، فضيلت هنگامى محقق است كه شخصى اين مقام را به حق و شايستگى خدايى قبضه كرده باشد؟
آرى، اشكالى كه از خواندن جمله امام رضا(ع) به ذهن ما متبادر مىشود، ناشى از عادتى است كه ما با واژه اميرالمؤمنين پيدا كردهايم، چه ما اين لقب را فقط بر حضرت على(ع) اطلاق كرده، حتى آن را بر ديگر امامان معصوم خود هرگز اطلاق نمىكنيم. غافل از آنكه در عرف مسلمانان آن روزها هرگز چنين انحصارى براى اطلاق واژه اميرالمؤمنين وجود نداشت . به گفته ديگر، قداستى را كه ما اكنون براى اين واژه قائليم هرگز در ذهن آنان مطرح نبود . آنان به مجرد آنكه قدرت فرمانروايى را در دست كسى مىيافتند او را امير خود و امير مسلمانان و مؤمنان خطاب مىكردند، هرچند مانند خلفاى بنى اميه و ديگران كه از پاكى و تقوا هم بهرهاى نداشتند.
11)الفصول المهمة، ابن صباغ مالكى، ص 241، و نور الابصار، ص 43 به بعد و عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 20 و ج 2 ص 183 و مناقب آل ابى طالب ج 4 ص 363 وعلل الشرايع ج 1 ص 238 واعلام الورى ص 230 و بحار، ج 49، ص 34 و 35 و صفحات ديگر و كشف الغمة، ج 3، ص 69 و ارشاد مفيد، ص 310 و امالى صدوق، ص 43 و اصول الكافى، ص 489 و روضة الواعظين، ج 1، ص 268 و 269 و معادن الحكمة، ص 180 و شرح ميمية ابى فراس، ص .165
12)هر يك از اين موارد در اصل كتاب جدا جدا مورد بحث قرار گرفته (صفحات 348ـ351).
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}